معنی عصر حجر
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
واژه پیشنهادی
لغت نامه دهخدا
حجر. [ح ِ] (اِخ) رجوع به حجر اسماعیل و حجرالکعبه شود.
حجر. [ح ُ] (اِخ) ابن عمروالکندی. رجوع به حجر آکل المرار شود.
حجر. [ح ُ ج َ] (ع اِ) ج ِ حجره. (غیاث):
مسند از تخت و مخده ز نمط برگیرید
حجر از بهو و ستاره ز حجر بگشائید.
خاقانی.
گرچه خمخانه ٔ ما را نه حجر ماند و نه بهو
هر چه آرایش طاق است و حجر بگشائید.
خاقانی.
رجوع به حجره شود.
حجر. [] (اِخ) ابن عمروبن معاویهبن ثوربن مرثع ملقب بآکل المرار. رجوع به حجر آکل المرار شود.
حجر. [ح ُ] (اِخ) ابوعماره. تابعی است.
حجر. [ح ِ] (اِخ) اصحاب حجر، قوم ثمود یعنی قوم صالح. (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی) (مجمل التواریخ ص 148).
حجر. [ح ُ] (اِخ) الخیر. رجوع به حجربن عدی شود.
حجر. [ح َ] (اِخ) موضعی در دیار بنی عقیل. (معجم البلدان).
معادل ابجد
571